بسم الله
ای ابوالفضل ای برادر در کجـا افتاده ای
وی نشان قدرت حیدر کجــا افتاده ای
در میانِ لشکری سر لشکری گـم کرده ام
ای مرا در کربلا لشکر کجـا افتاده ای
بر سر راهم دو دست از تن جدا افتاده بود
ای دو دست افتاده از پیکر کجـا افتاده ای
چشم من بهر تو گریان چشم زینب بهر من
در میانِ لشکرِ کافر کجا افتـــاده ای
مادرم زهرا به جای مادرت شیـــون کند
مانده ام تنها و بی یاور کجـا افتاده ای
من بر عالم خود پناهم گشتم اینک بی پناه
ای پنــاهم بی پناهم در کجــا افتاده ای
ناگهان آمد ندای ِدل نــشین از آشــنا
قدرت دیگر گرفت جانِ حـــسین میـر هـدا
کای عزیز فاطــمه دانــی کــجا افـتاده ام
در کنار علقـــمه جانا ز پـا افتاده ام
طاقت دیـدن ندارم قامــتت را خــــم مکن
بهر عشقـــت روی خاکِ کربـــلا افتاده ام
فوج کرکس شهپرم راتک به تک کرده جدا
همچو عنقا بی پرو بال از سـما افــتاده ام
نام من سقا و اما حرمت نامـم شـــکــست
از خجالت در تب و تـــاب بلا افـــــتاده ام
این دمِ آخر بـــگو آیـا ز من راضـــی شدی
من بپــــایت چون غـلامی باوفا افتـــاده ام
بر ســرم آمد فــــرود ناگه عمود آهــنی
یک زمان دیدم که با مشک و لِوا افتاده ام
ای برادر جانِ من جسمم مبر بر خیـمه ها
شرمسار از تشـنگانِ کربــــلا افتاده ام
گشته غفاری غلام درگه سلطان عشق
گوید او بیمارم و دور از شفا افتاده ام
اسکندر غفاری